بسم الله الرحمن الرحیم
اول :
وه را خیلی دوست دارم ! این ” های ” آخرش جگرم را خنک می کند ! چیزی شبیه به باز کردن نوشابه ی قوطی تگری در هرم گرمای تابستان : وه ه ه ه ! این های آخر را باید آنقدر کش و قوس داد تا تمام وجود آدم خنک شود : وه ه ه ه !!! داغم ! وه خنکم می کند . دوستش دارم ، هم خودش را و هم شعرش را : وه چه بی رنگ و بی نشان که منم ….
دوم :
” وه ” پیشنهاد احمد رضا بود ، زحمت طراحی لوگو را هم خودش کشید ، به خاطر هر دوی این ها دمش گرم و سرش خوش ! باقی زحمت ها ماند بر دوش محمد عزیز و برای من چیزی باقی نماند جز شرمندگی و شکر ، مثل همیشه در مقابل لطف دوستان جانی
سوم :
” خون و دلقک ” را خودم گفته بودم که دیگر نمی نویسم اما حضرات باز هم کوتاه نیامدند و گردنش را زیر تیغ فیلتر بردند ، فیلتر شدن خون و دلقک برایم بسیار ناراحت کننده بود چرا که بیش از چهارسال نوشته هایم را که از اغلب آن ها نسخه ای ندارم به آن سپرده بودم ، مدتی برای باز پس گیری آن ها دست و پایی زدم اما سرانجام بی خیال شدم ، علت را کسی نمی دانست و فقط به دستور دادستانی استناد می کردند ، هرچقدر لیست جرایم رایانه ای را بالا و پایین می کردم نمی دانستم مصداق کدام عمل مجرمانه را باید در خود بیابم ، برای باز پس گیری مطالب خود باید تعهد نامه ای را امضا می کردم که دیگر از این غلط ها نکنم ! امضا کردن تعهد نامه به منزله ی پذیرش جرم بود و به همین علت عطای آن را به لقایش بخشیدم و کار را با خدا انداختم و خوش نشستم . بحمدالله آرشیو یک سال و نیم گذشته را دارم و سر صبر در ” وه ” دسته بندی شان خواهم کرد .
چهارم :
برای ” وه ” امیدها و ایده ها ی تازه ای دارم ، خون و دلقک تاب و توان نوشته های علمی را نداشت و جز چند نوشته ی آخر بیشتر به وادی احساسات کشیده شده بود ، قصد ندارم احساس و درد و دغدغه را از ” وه ” بگیرم اما برای نوشته های جدی تر هم جایی باز کرده ام اینجا ، دسته بندی مطالب بر اساس فرم و قالب نوشته از ویژگی های خانه ی جدید است ، پرده ی نام مستعار ” عین القضات ” را کنار گذاشته ام و با امضای خودم می نویسم ، یکی از آرزوهایم برای ” وه ” انجام گفت و گوهای صریح ، بی پرده و ماندگار با چهره های مختلف است ، دوست دارم از عکس بیشتر استفاده کنم ، گزارش کتاب و نقد های گاه به گاه هم از برنامه هایم برای اینجاست ، به یاری خدا سخنرانی هایم را هم در دسته ای جداگانه قرار خواهم داد و خلاصه می خواهم کمی منظم باشم ! حسی شبیه به حس روزهای اول مدرسه است به گمانم !
پنجم :
امضای من در ” وه ” همان ” همین ” است . پس عجالتا سبز باشید و برقرار ! موفق باشید و سربلند . همین
درود برشما،شما کجائید تا بیاسایم در کنار شهدنوشتاریتان؟قلمی شیوا،نگاهی تیز بین اما پنهان در میان سایه ها؟بدرود تا درودی متقابل.
درود برشما،شما کجائید تا بیاسایم در کنار شهدنوشتاریتان؟قلمی شیوا،نگاهی تیز بین اما پنهان در میان سایه ها؟بدرود ت درودی متقبل.
سلام
خوشحالم که دوباره شروع به نوشتن کردین
نوشته های خون و دلقک رو دوست داشتم
وه،چه هم آوایی ای با اه داره!
اه،به این زندگ، نه،
چون قراره حس خوب نخستین روزهای دبستان تکرار بشه!
آزمون ورودی دبستان:۲ تا خودکار هم اندازه،یکی را بالاتر گرفته،”بگو ببینم کدوم یک از اینا بلندتره؟”اگر چه درست جواب دادی اما بعدها فهمیدی ۱ هرگز با ۱ برابر نیست و جامعه پر از ۱ هایی که دیگری را صفر خطاب می کنند،اصلا آدم حساب نمی کنند.نخستین روز دبستان،آن قدر خدای احساس بودی که گریه کردن بچه ها به نظرت مسخره بیاد،شاید اونا بهتر از تو می دونستن که ۱۶-۱۸ سال بعد،مدرک تحصیلی شون،حکم سند زمینی را پیدا می کنه که تنها خریدارش بازیافت محله خواهد بود.مارش آزادی نواخته می شد و سربازهای ۶ ساله اجازه ی ترخیص؛اما از آن جا که تمام کارهای تو غیر عادی بود،آخرین نفری بودی که برگه ی مرخصی اش امضا می شد چرا که نیم ساعتی طول می کشید تا اولیای مدرسه با امضا نشدن برگه ی مرخصی ساعتی اولیای منزل،تفاهم پیدا کنند و آن آغازی بود از برای تمامی “تنها برگشتن” های تو.اگر چه از زور گفتن سال بالایی ها محروم بودی اما ۱۲ سال تمام،برگه ی چرک نویس آزمون و خطای اون بالا بالایا شدی. از سه روز کلاس فوق العاده،در هفته بگیر تا سه روزه تمام کردن کتاب ادبیات ۲ پیش دانشگاهی.مضافا بر این که روزگار بنده نواز آن قدر محرومیت زدایی کرد که “زور شنیدن”در یک Loop بی نهایت،Repeat گردد و خدمت سربازی همان جایی بود که سوزن گرامافون روی نامت گیر کرده بود؛بیت الغزل زندگی بدون غزل و تو با تمام وجودت آموختی هر جایی که به رسانه ها اجازه ی ورود نده،نه وجودی باقی می مونه نه جودی.آن قدر کوچک بودی که برات فرقی نکنه خونه داشته باشی یا کتاب خونه؛سوم دبستان نرفته،کتاب داستان نداشته باشی و پسر همسایه به تو فخر فروشی کند،تنها یه راه باقی می مونه:خودت برای خودت داستان تعریف کنی و پاکی افکارت را روی کاغذ پاک نویس.کاراکترها هم سگ،گربه،کلاغ،موش و راسو باشند تا مبادا برای مجوز کتاب تو ساختمون ارشاد این سو و آن سو باشی.۴ قل را حفظ می کنی تا به قول مدیر مدرسه،خدا به قول هایش عمل کند اما خبر نداری فردا که در زندان دنیا،به غل و زنجیرت می کشند تو زیر آب جوش شکنجه غلغل کنان برای خدایان،قل قل می کنی :”قل هو الله الواحد القهار”جدول ضرب که یاد گرفتی تازه فهمیدی ۲۷ یعنی ۲*۱۳+۱ و تو همان یکی هستی که میان ۲ تا نحسی ۱۳ اسیر شده ای.بزرگتر که شدی تازه فهمیدی اون دو تا نحسی وراثت و محیط هستند و تو هیچ کاره.اگه چیزی داری معلول یکی از این شرایطه:اکونومیکی یا ژنتیکی.تو فال بدون قهوه ی تو نوشته بودند :”وقتی هدفی را انتخاب کردی نسبت به تمامی خطرات احتمالی بی اعتنا خواهی بود،هر قدر دوستان و اطرافیان موانع کاری را بیشتر توضیح دهند،تو در انجام کارت مصمم تر خواهی شد.”پس اگر پشتکار تو را لجاجت و کله شقی تعبیر نمی کردند در حالتی خوش بینانه آن را دیکته فاقد ارزش نظام آفرینش می دونستند.وقتی روی دیوارها جملات سفارشی “لبیک یا خامنه ای” را می دیدی عجیب در فکر فرو می رفتی،این لبیک کیست که تو را مختار به انتخاب او یا “هو” کرده اند؟بعد ها فهمیدی اون یای عربی است نه پارسی و خب ما هم ایرانیانی بودیم که به رعب و عرب،هر دو بله گفته بودیم.سرانجام زنگ انشا فرا می رسد و موضوعاتی زنگ زده:۱٫”علم بهتر است یا ثروت؟”وقتی با حماقت تمام،فریاد زدی علم خود یک ثروت است باید این حق را برای دیگران قائل می شدی که تو را به”در اجتماع نبودن” متهم کنند اگر چه در روز جهانی ارتباطات و روابط عمومی به دنیا اومده باشی.اون کلام نسنجیده برایت سنگین تمام می شود،سال ها بعد از تو اعتراف می گیرند؛اما خب قرار نیست کم آوردنت را جار بزنی:توان پرداخت شهریه ی خوابگاه نداشته باشی با اولتیماتومی ۴۸ ساعته کارتن خوابی خواهی شد که سرنوشتش بی توتمی است.ایضا توان پرداخت خرید تعهد که کمترین هزینه اش یک ترم مرخصی تنبیهی و یک سال بلاتکلیفی تحمیلی است.کافی است جیبت خرمن ملخ زده باشه،وقتی تو ترمینال راننده ها با مهندس(!)مهندس(؟)گفتن از تو استقبال می کنند،با دربست نکردن ماشین اون چه بسته میشه دهان توست،تا نسبت به هر رفتار تحقیر آمیزی سکوتی تلخ نوش جان کنی.انتخاب با توست:”صدای عدالت”،Rani و یا ۵ عدد تخم مرغ فانی،هر یک ۵۰۰ تومانی؛اما اون چه آخر شب در این عصر بی دادی به دادت می رسه روزنامه ی صدای عدالت نیست بل توزیع عادلانه ی بی عدالتی است.اگر چه در خوابگاهی که بیشتر حکم ندامتگاه را داره قراره خروس ها تخم بذارن اما تخم مرغ ها،هم چنان از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کنند،۶ دانشجوی فرنگ نرفته کمبود ها را با گوجه های فرنگی جبران می کنند و تنها کار فرهنگی اونا اینه که سفره ی اونا روزنامه ی تاریخ مصرف گذشته است.۲٫”دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟”آن قدر در گوش بی گناه تو از جهان سومی بودنت گفته بودند که بی آن که از شغلی واحد سخن بگی تنها یک خواسته را مطرح کنی:”من می خواهم ایران را به جهان اول برسونم” و چه زیبا هم کلاسی ات انشای تو را به نقد کشید:”آخه مگه یه نفری می تونی این کار را بکنی؟”رویاهای تو جسورانه و در عین حال نابخردانه بود؛حال،سال هاست که ایران در همان خلیج یخ زده ی جهان سومی سورتمه رانی می کند و بی آن که National Geographic خبردار شود تنها نام خلیج را تغییر داده اند:”کشورهای در حال توسعه”.دیگر فرقی هم نمی کنه با چه مدرکی فارغ شده ای چرا که همگی همکار هستیم،آخه شغل ما بیکاری است!پنجم دبستان سر کلاس علوم چه زجری می کشیدی؟تویی که در نجوم چند پیرهن بیشتر و پیشتر پاره کرده بودی به جنون متهم می شدی و آخه کی مفهوم مدارهای بیضوی را متوجه می شد؟کی از ترحم ۲۰ ساله نسبت به پلوتن خبر داشت؟معلم شما که ایزاک آسیموف نبود تا برای بچه ها توضیح بده:حد فاصل سال های ۱۹۷۹ تا ۱۹۹۹ نپتون دورترین سیاره ی منظومه ی شمسی به شمار خواهد رفت؛اما خب برای ۲۰ گرفتن مجبور بودی،بی خیال اون ۲۰ سال به دروغ پلوتن را دورترین سیاره خطاب کنی و کم کم آن قدر نجابت تو را حمل بر حماقت کردند که از تو انتظار گفتن هر دروغ گالیله واری را داشتند،آری یک ۲۰دیگر،۲۰:۳۰ زاده شد و دروغ روی شقیقه ات مته کاری می کرد.گه گاه،به شکلی ناخودآگاه،روبروی TV،چنان بلند زیر خنده می زدی که به گمانشان تیماری زنجیر پاره کرده، هستی و این تازه در شرایطی بود که همین طوری بابت خنده های موذیانه در دادگاهی دیگر،جواب و خنده،هر دو را پس می دادی.وقتی توی یه خونه ی قوطی کبریتی،کپسول گاز تیرک دروازه بود و باغچه و حوض نیرنگ صاحب خانه،ظاهرا چاره ای باقی نمی موند جز این که خودت هم مدافع باشی و هم مهاجم،هم داور باشی و هم عادل(فردوسی پور).آن قدر توپ بی صدا،را محکم تو دیوار می زدی که گویی تدریس عملی Two Body Collision فیزیک ۱ بدون هالوژنه.به محض این که لوسین بابایی فهمید گل،فقط گل تو باغچه نیست،بی خیال رساله ی روی طاقچه،دیگر ورزشگاه ما تک جنسیتی نبود اگر چه هم چنان تک ظرفیتی.در حالی که تنها یه گل باقی مونده بود تا اختلاف شما دو رقمی بشه،اجازه(!) می دادی بر خلاف تمام رقابت هایی که در پیش رو داشت،لااقل تو اون بازی طعم شیرین تساوی را بچشه،اما فرجام اون مسابقه ی فوتبال باز هم برای خواهر تو اعطای جام حالگیری بود،اگر چه برد ۱۰ بر ۹ تو،نخستین درس مکتب فمینیستی:”بازی کردن در زمینی که مردها قوانینشو از پیش نوشته شده،در جیب دارن،بازی کردن نیست،بازی خوردنه”سال ها بعد آه و نفرین خواهر ۹ ساله و زن همسایه تو را آپارتمان نشین کرد،یا بهتر بگم خونه نشین و آن گاه که میر با همین ترکیب آخری وداع کرد و رهنورد ساختن پل ها را نوید داد،میر پنج ها برای تو دیوارهای آجری ساختند تا به جرم عمودی نوشتن روی اونا،یک شبه افقی ات کنند و این بار تو بازی ای که اونا تعریف کرده بودند گل باران که هیچ،تیر بارانت کردند تا مبادا از گاری یادگاری ها،یادی باقی بمونه.منفورترین کلاس حرفه و فن بود،از سوهان روح بودن اره مویی و تخته سه لا بگیر تا سترون کردن قوطی کنسرو لیلا.اما هر چه بود نمی تونست برای پرونده ات حاشیه سازی کند،۱۹٫۹۷ شیرین ترین معدلت بود آن هم در خرداد شیرین و فرهاد،فرقی نمی کرد دوزخیان روی زمین فرانتس فانون باشی یا برزخیان پر از کین دولت بی قانون،شناسنامه های باکره از گاو صندوق ها بیرون آمده بودند تا نام سید محمد خاتمی هم از صندوق ها؛اما فقط آزادی را هجی کردیم تا سهم ما از اون هیچی باشه و کی فکرشو می کرد ۱۲ سال بعد نه تنها گندم و میوه،بل صندوق و کینه نیز وارد کنیم،اگر چه فهم ما از سهم ما پیشی گرفته بود.کم کم اون قدر گردن کلفت شدی که دوچرخه ی بدون ترمزت را با پا Pause و سرمای زمستون را از لای شال گردن حس کنی.در قحطی کرسی آن چه زمزمه می کردی آیت الکرسی بود و آن چه مزه مزه،اشک پیسی و تو محکوم بودی به رکاب زدن و عتاب شنیدن:”بیا و امروز را با تاکسی برو،آخه تو،چه قدر یک دنده هستی؟آخر این بازی تنها تو،بازنده هستی!”سکه ی بی پشت و روی سرنوشت را آن قدر شیر و خط انداختند تا بفهمی این جا خیلی شیر تو شیره.این جا چرخ زندگی را نه تاب گیری می کنند و نه پنچر گیری،آن چه می کنند مچ گیری است.پس اگر توی تنهایی،زیاده روی نمی کردی،تنها یه راه باقی می موند:پیاده روی! و چون در سرزمین تو دیر رسیدن همان هرگز نرسیدن بود دیگر فرقی نمی کرد ۴۰ ساله فارغ التحصیل بشی یا ۴ ساله،۲۵ ساله باشی یا گوساله،مهندس مخابرات باشی یا منشی مکاتبات.صدها مدرک هم که داشته باشی از تو تنها مدرک بی گناه بودن می خوان،که خب اونا بدو تولد به ضرب قنداق اسلحه،از قنداقت به سرقت برده اند.بالغ شدن چه آسان،بائر شدن یه افسون؛تازه فهمیدی ۵۰ درصد اون شعار”فرزند کمتر،زندگی بهتر”اختیاری است اما خب ۵۰ درصد بقیه اش رویایی.این که St.Mary بی Marry بچه دار شده باید هم مشکوک باشه حتی اگر خواست خدا باشه.کتاب های بابایی را قایمکی تورق می کردی تا از روان شناسی و نوجوانی،آدمکی بسازی که به اقتضای سنت و نه سنت،طبیعی بود.عزلت را به بلوغت نسبت می دادند نه نبوغت،گه اگر از دومی هم سخنی بود سنخیتی نداشت.مهم نبود غده ی هیپوفیز برای غدد غیر نقدی پیام تبریک فرستاده آن چه تعیین کننده بود بازرسی های بی استعلام باب استفعال بود،از استحمام بگیر تا استغفار.پیرتر که شدی فهمیدی اگر بلوغی هست جنسی و اگر تحریکی هست تماسی و تو در حسرت یک همه پرسی
سلام بر مسعود خان..نویسنده دنیای مجازی..آقا شوما که می خواهی بنویسی دیگه نگو “سبز باشید و برقرار”…همون برقرار کفایت می کنه…به هر حال ایشالا قدم نورسیده پرخیر و برکت باشه واست…
یا حق
خیلی خوب شد که اومدی برای نوشته هایت به سایت قبلی مراجعه می کرداما بسته بود انشائ آلله که این یکی را تحمل کنند. سربلند باشید
تبریک میگم
دلم برات تنگ شده
از مکان قبلی شما را می شناسم با آن نامه یی که مطمئن بودید که خوانده نمیشه …
البته باقی مطالبتان را نمیپسندیدم ولی به طور کل از آن نامه خوشم آمد.
با سلام و تبریک به خاطر حضور در عرصه ای تاثیرگذارتر
امیدوارم باز هم از یادداشت های شما استفاده وافر ببریم
یاعلی
سلام مسعود جان
پایگی از سر و رویت که میریخت حالا در قلمت نیز پایگی مشاهده میشود
میای اصفهان خبر بده
هر قهوه خانه ای بخواهی خواهیم رفت
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
نمی دانم چرا فونت ها اینگونه هست.بد شد.
مبارک باشه.اینشالله همیشه قلمتون منشا اثرات مفید باشه. هفته پیش همدان بودم میدون عین القضات همش یاد شما بودیم !
سلام. شما را ندیده ام اما به پاس اشتراکاتی که با شمادر تحصیل و برخی اساتید مثل آقای حاج علی اکبری و برخی دوستان مشترک مثل بهرام علیزاده و برخی دغدغه های مشترک داشته ام دنبال کرده ام و از تعطیلی خون و دلقک غمگین بودم. قدمتان مبارک و قلمتان پرنورباد
وه چه ره است از دل تو تا دلم .
طرح گرافیکی لوگوی سایت خیلی خوبه
سلام
امیدوارم « وه» برای شما یک ورودی باشد بیش از خروجی!
که پیشانی من دارد چروک می شود از کاهش دبی رودخانه ای که باید به قلب آدم بریزد
تبریک نمی گویم
فقط دعا می کنم
سلام برادر
پس RSSش کو!؟
سلام
می خام تکراری نباشد اما نمی شه: مبارک پربرکت خیر حق باشید.
سلام به خانم برسانید
سلام
به مبارکی. بعد مدتها خواستام عینالقضات رو ببینام که نشد. خوردم به دیوار. سرگیجه گرفتم. میچرخیدم دور خودم که این یکی جلو رویام ظاهر شد: حضورش مستدام.
به سلامتی و خیر و خوشی
واقعا حیف بود نون و دلقک تعطیل شده بود
عاقبت به خیر شه انشالله
سلام
مبارکه… دل تنگت شده بودم…
گفتی میخای منظم باشی !!!!! آرزو بر جوانان عیب نیست …..
هزار وعده خوبان یکی وفا نکند
خیلی خوشحال شدم. امیدوارم نحسی ۱۳ اش شما را نگیرد! موفق باشید
سلام عزیز
واقعا قدم نورسیده داری؟ مبارکه. دلم هواتو کرده حضرت. دوری و دوستی؟! شاید. پیامکت نشان داد از ما با وفا تری. مشتاق دیدار. وه! همیشه بی رنگ و بی نشان بمانی…
حق
سلام پدر جان!
شرمنده از اینکه بدون گل و شیرینی اومدم!
تبریک می گم…
انشاا.. چرخش واستون بچرخه !
یادم می آید یک بار برایم نوشته بودی:
حق با صدای توست، باید بلند بود…
سلام… موفق باشید
رسما و علنا به دنیای مجازی پاگذاشته اید، امر میمونی ست ، خیرش را ببنید و پیر بشید به پای هم. الهی که هیچ تیغی سانسورتان نکند .
جایی هم برای سوالات دوستان باز کنید که خیلی خیلی زیاده کرده .
سلام.مسعود جان.خوشحالم که هستی.
ما هم چند بار به قبلی سر زدیم بسته بود!!
عامل یافتن این یکی هم “صدرالمتالهین” بود.
سلام خدمت خانمتان برسانید
سلام
خدا قوت
یاد این افتادم:
کرکرهی این زیرپلهی محقر و موقت را تا نیمه بالا زدهام و بسمالله…
تبریک
سلام؛
مبارک باشه
منم یک پست برای “وه” گذاشاتم!
موفق باشی…
سلام
اون دلقکت رو نمی دونم چرا حال نکردم و چندان نخوندم
امیدوارم این وه رو خیلی بخونم
مخصوصا که وه منو یاد دکلمه زیبای مرحوم شمالو میندازه
به هر حال مبارک است انشالله
یا علی
سلام
تبریک
آقا قدم نو رسیده مبارک. ایشالا بسازه براتون
سلام
تبریک. صداش هم کم کم در میاد.